سرگیجه

زندگی مانند یک خواب است از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی هیچ چیز یادت نیست یک جور سرگیجه که که خیلی زود بر طرف می شود

سرگیجه

زندگی مانند یک خواب است از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی هیچ چیز یادت نیست یک جور سرگیجه که که خیلی زود بر طرف می شود

مثل تو

سیب های زرد با لکه های قرمز را دوست دارم 

چون مثل صورت تو هستند 

 وقتی خجالت می کشی  

توپ های قرمز وقتی می غلتند 

مثل تو وقتی که هستی..

فردا

در سرزمین شاید فردا جور دیگر 

تو از آزادی کامل برخورداری 

اما به صورت محدود 

 

در سرزمین شاید فردا جور دیگر 

کسی برای نابودی جنگلها راهپیمایی نمی کند 

چون کارهای مهمتری وجود دارد 

 

درسرزمین شاید فردا جور دیگر 

جان انسان ها ارزش چندانی ندارد  

چون ما به تولید انبوه رسیده ایم  

 

در سرزمین  شاید  فردا  جور دیگر 

من تورا دوست دارم 

اما این چیزی را تغییر نمی دهد 

 

در سرزمین من 

درسرزمین ما  

 

باید 

فردا 

جور دیگر...

بگو کدام خط؟

به سوی تو می آیم 

در جاده ای  

میان شب 

 

بگو کدام جاده کدام راه 

کدام  خیابان کدام بزرگراه 

مرا به تو می رسانند ؟

 

با عبور از هر خط سفید احساس می کنم به تو نزدیکترم 

خطهایی که دنبال هم ردیف شده اند  

در تمام جاده ها خیابان ها و بزرگراه ها  

و مرا با با خط چینی به تو وصل می کنند 

 

بگو کدام خط سفید کدام خط زرد 

کدام خط ممتد کدام خط منقطع 

مرا به تو می رساند؟

امروز من مردم 

 

حرف زیادی برای گفتن وجود ندارد 

 

من مردم 

 

فقط همین!

اشک

نامه ی خیسم را پست نکردم 


چون  آدرس اش را نمی دانستم 

 


حالا آن نامه خشک شده  


اما من دیگر نمی خوانمش 


چون فکر می کنم دیگر دوستش ندارم

تداخل حافظه

کاش با هم سوپ چینی بخوریم 

 

روبان های سفید و قرمز 

 به هم بافته شده 

 

گوجه فرنگی های کباب شده  

 روی پارچه ی سفید

دوست

پشت دریاچه ی خشکیده ی تنهایی من

جنگل بی کسی است

بوته هایش پر خار

سقف آن بی روزن

شاخه هایش بسیار

می فشارند اما خنجری در دل من

بعد ان بیشه ی خواب

سبزه هایش همه خوب

هر کجا می نگری جای پای من و اوست

غنچه های لبخند

یادگار من و دوست

سکوت قریه

به سرود شبانه ی شغالان می درد

ومن

در اتاقی که پنجره ی بزرگی

رو به تاریکی باغ دارد

مجله ی شاد می خوانم

- محض فراموشی غم تنهایی

وبه یاد آوردن شادی های فراموش شده-

و امواج بیگانه ی رادیو

که به مدد دستان توانمند دانش بشری

به قریه ما نیز می رسند

موذیانه افشا می کنند

که

در سرزمین من

خودفروشان تباهی

زندگی را با طناب خفه می کنند 

 

 

دیری است که آرامش باستانی قریه مشوش است

و مرا به پایان شب نشینی شغالان امیدی نمانده

تقویم

پنجره باز است

وتاریکی آخرین شب سال دارد به درون اتاق می خزد

تقویم نو هدیه گرفته ام

جلد چرمی زیبا

 

 

و ۳۶۵ صفخه ی خالی

که می شود تو هرکدامشان

 

عاشق شد

 

سیب خورد

ومرد

زندگی

زندگی ساکت وسرد

وهرآن لحظه که من زیسته ام

 ترجمانی از درد

عاشقی شاپرک کوچک احساسم کشت

 

وزمان کودک بی خبر شادم را

وخدا

 در پس کوچه ی شک تنهام گذاشت