سرگیجه

زندگی مانند یک خواب است از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی هیچ چیز یادت نیست یک جور سرگیجه که که خیلی زود بر طرف می شود

سرگیجه

زندگی مانند یک خواب است از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی هیچ چیز یادت نیست یک جور سرگیجه که که خیلی زود بر طرف می شود

تا که شعر 

همان چشم سیاهت باشد 

تا لحظه ای درنگ کنم 

و آغاز شوم 

تا که زندگی 

درنگ کند 

و آغاز شود 

تا که شعر  

همان چشم سیاهت باشد 

تا سرود تاسبزه  

تا آبی 

تلخی ام را 

سستی ام را 

بیرون در بگذارم 

تا اتاق 

همان چشم سیاهت باشد 

تا زندگی 

همین شعر چشم سیاهت باشد

بلند تر می گویم 

تا زندگی بشنود 

من پر از خونم 

پر از سبزم 

گاهی اما 

از سیاه  

از درد 

آرام تر می گویم 

تا مرگ نشنود 

شما اما 

بشنوید 

چیزهایی را که نمی گویم 

آخر شعر 

صحبت مرگ و زندگی است

شانه هایم افتاده 

ابروهایم نیز 

انجیرها آبدار شده اند 

و گربه های زیادی  

در زمستان پیش رو می میرند 

خدا کند امسال 

برف زیادی ببارد 

تا بهار  

زمین سبز شود 

و آدمها کمی با هم مهربانتر شوند 

و من زمین را که سبز باشد دوست دارم 

و آدمها را 

وقتی با هم مهربانند