سرگیجه

زندگی مانند یک خواب است از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی هیچ چیز یادت نیست یک جور سرگیجه که که خیلی زود بر طرف می شود

سرگیجه

زندگی مانند یک خواب است از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی هیچ چیز یادت نیست یک جور سرگیجه که که خیلی زود بر طرف می شود

شب که همان
دانه های سفید
روی پارچه سیاه است
همان شب است که
دامنت
هر چه بهار برایم مانده
می دهم
...یکی از گلهای روسری ات
تو را به خدا
یک بار بگو
که تو هم می بینی
در دوردستها
دشتهای سبز چراغانی را...

همه چیز خوب بود
تا که نفرت
پیدایش شد
ماند توی زندیگیمان
فقط دست به دستش می کنیم
...
می گویند از قدیم آمده
و چه از قدیم آمده این نفرت
و چه خسیس است آسمان همیشه
گاهی
حتی
قطره ای

نام وطن چیست؟
نام وطن را
من
فراموش کرده ام

دختری  

که نا به هنگام زاده شده 

کیست که نام درخت ممنوعه را 

به او بگوید 

لحظه هایش  

هرکدام 

با فریادی جگرخراش 

سر به نیست می شوند 

او پیغامبر آخرالزمان است 

و پیغامش این است 

زمین به خوابی سرد فرو خواهد رفت 

برای روز واپسین 

تمرین سکوت کنید

باد  

برگهای انجیر را تکان می دهد 

و ختمی ها 

چیزی موهوم شبیه جاودانگی را 

در فضا می پراکنند 

-عشق های کوچک 

مال آپارتمان های کوچک است- 

این جا خورشید  

تا مغز استخوان می تابد 

و عشق هایی دور و دراز 

به دخترانی زیبا رو 

در توده ای از نور و سرور و شبنم 

شناورند

در چین چین پیرهنت
پیر می شوم
این دفعه هم
سر قرار نیامدنت 

دیر می شوم 

اردیبهشت روسری ات 

واکن و ببین
در خوشه زار موی گندمی ات  

تیر می شوم 

تا که شعر 

همان چشم سیاهت باشد 

تا لحظه ای درنگ کنم 

و آغاز شوم 

تا که زندگی 

درنگ کند 

و آغاز شود 

تا که شعر  

همان چشم سیاهت باشد 

تا سرود تاسبزه  

تا آبی 

تلخی ام را 

سستی ام را 

بیرون در بگذارم 

تا اتاق 

همان چشم سیاهت باشد 

تا زندگی 

همین شعر چشم سیاهت باشد

بلند تر می گویم 

تا زندگی بشنود 

من پر از خونم 

پر از سبزم 

گاهی اما 

از سیاه  

از درد 

آرام تر می گویم 

تا مرگ نشنود 

شما اما 

بشنوید 

چیزهایی را که نمی گویم 

آخر شعر 

صحبت مرگ و زندگی است

شانه هایم افتاده 

ابروهایم نیز 

انجیرها آبدار شده اند 

و گربه های زیادی  

در زمستان پیش رو می میرند 

خدا کند امسال 

برف زیادی ببارد 

تا بهار  

زمین سبز شود 

و آدمها کمی با هم مهربانتر شوند 

و من زمین را که سبز باشد دوست دارم 

و آدمها را 

وقتی با هم مهربانند

چه چابک

قدم میگذاری

روی روزهای بی قراری ام

چه سخت می شود

نباشی

و چه زرد

چه خیس

چه پاییز می شود

نباشی

چه درد می کند

نبودنت

توی روزهای بی قراری ام

انگاری صدایم می کنند 

از میان خواب ها 

از یک شعر فراموش شده 

ممکن است برای همه پیش بیایید 

آخر دوستت که دارم 

بگذریم 

یک شهاب گذشت