سرگیجه

زندگی مانند یک خواب است از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی هیچ چیز یادت نیست یک جور سرگیجه که که خیلی زود بر طرف می شود

سرگیجه

زندگی مانند یک خواب است از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی هیچ چیز یادت نیست یک جور سرگیجه که که خیلی زود بر طرف می شود

همان چشم های تو کافی است
اگر شبهای تهران ستاره ندارد
همین شراب خانگی کافیست
اگر خدا مرا دوست ندارد
پس لیوانم را پر کن و چشمانت را به من بدوز
و خدا را به من بسپار
و ببین که چگونه
زمین و زمان را پیشکش انسان خواهم کرد

این که زبانم را گاز بگیرم
یا همان ماهی ای باشم
که برای سرخ کردن آماده می کنی

چاقویت را تیز کن
... و نمکدان را به من بده
من به پاشیدن نمک روی زخمهایم مبعوث شده ام
و قاریان کتاب مقدسم
مردم را به زیبایی دستهایت بشارت می دهند
وقتی در آشپزخانه
تکه های ماهی را با چاقو می بری...

که زیر یوغ است
که خونریزی می کند
ستاره می شوم
می افتم توی دامنت

همه نگاه های بی اعنتاست
که جلادی می کند
باد می شوم
می وزم میان موهایت

...
خطیب جمعه
خون رگهای مرا می خواهد
زخم می شوم
بی آرزوی مرهم ات.

جمعه 91/12/4، خیابان انقلاب

تو زیبایی
و من تا ابد
به زبان فارسی خواب می بینم
گام های توست
که این خاک را مقدس می کند
و اشکهای من است
که خنده های تو را جاودانه می کند

این همه تلخم اگر
نگاهبان نکبت های چند هزارساله ام
و به خاطر این است
که زندگی
روی بی آبروی اش را به من نشان داده است
تو اما از شادی بگو
از هلهله ی کودکانت
که بادبادکهاشان را به باد می سپارند
آن زمان که من بر باد می روم

...
بگذار تمام سیاهی ها
دود سیگار من باشد
که بر ریه هایم رسوب می کند
تا هر چه شادی هرچه آزادیست
نصیب تو باشد

این روزها
شکوفه های سپید
چه پافشاری می کنند
پیغامشان را
که بهار آمده است
نمی دانند اما
زمستان خاکستری تهران
چه سخت
از خاطر ما آدمها می رود

خواب های من آن قدر بلند اند
که همیشه در آسمان گم می شوند
و ماهی های قرمز عید
آن قدر که کوچک اند
همیشه فراموش می شوند
و شعر های من
آن قدر ساده اند
که تو هیچ وقت جدی شان نمی گیری

روز های آفتاب و جنون
همه دل سپردن های بی سرانجام ام
اهواز
جوانی ام را به من پس بده
روزهای بی قراری ام را
و همه ته سیگارهایی
که لحظه هایم بودند
تکه هایی از من
کنار کارون جامانده است
ته مانده های امیدم
با بوی کُنار و روغن فلافل

روز های آفتاب و جنون
همه دل سپردن های بی سرانجام ام
اهواز
جوانی ام را به من پس بده
روزهای بی قراری ام را
و همه ته سیگارهایی
که لحظه هایم بودند
تکه هایی از من
کنار کارون جامانده است
ته مانده های امیدم
با بوی کُنار و روغن فلافل

که بافه های رنج
در چهره نمایان شود

تحمل باید کرد
و آرزوهای بلند را
با خطوط منحی رسم کرد
و  عظمت خوشبختی های کوچک
زیر سقف های لرزان را
ستایش کرد باید
آن که لکه سبزی را
نشان از جنگل انبوه گرفت