دیشب بارون می اومد
و همه جا رو آب برداشته بود
این که می شد زیر بارون قدم زد
یا مثلا
یاد عشق از دست رفته ایِ چیزی افتاد
دیگه به عهده خودتون
میوه ها را زیر شیر آب
می شویی
ایزد بانوی آبها
این سوسیسها را برایت
قربانی می کنم
و در این شهر سیاه
همیشه
از قهر کردن ات می ترسم
ماه یائسه از پشت سیم های برق
چیزی برای گفتن ندارد
چون مدتی است که نمی خواهم
دنیا جای بهتری برای زندگی کردن باشد
وقتی گفتم خدانگهدار
نمی دانستم
که جدایی از دوری تلخ تر است
و امروز دیگر
چیزی وجود ندارد
تا واداردمان
دوباره سلام کنیم
صدای گیتار سبز است
و یک کتاب خوب
اتاق را به به اندازه یک کهکشان وسعت می دهد
و پوست تنت لطیف است
گاهی انگار دنیا سیاه می شود
و دلم می خواهد
بمیرم
یا پیش تو باشم
شادی آموختنی است
عشق اموختنی است
و اگر ختمی ها پلاسیده اند یعنی
یادت رفته به آنها اب بدهی
و اگر کنار لانه مرغها خون چکیده
یعنی باید همیشه
مواظب روباهها باشی
این روزها می گذرد
و کسی نام تو را به خاطر نمی سپرد
و صفحات تاریخ به نام تو آلوده نمی شود
و شاید شادی را به اینجا بازگردانیم
با کمی پودر زمین شوی
خون ها را از خیابان پاک کردی
تو بردی
مثل سگی که پیروز مندانه
از کثافت کاری پای دیوار همسایه بر می گردد
باید فراموش کنیم
آدم هایی را
لحظه هایی را
که می شناختیم
که زیسته ایم
هر اندازه تلخ
هراندازه دردناک