دختر فراشباشی
با د امن خشخشی
عاشقتو میکشی
دختر فراشباشی
دست از آدم کشی بردار
یک لبخند به عاشقت هدیه کن
تا دوباره زندگی آغاز شود...
تا دوباره زمین سبزشود...
تا دوباره همه ترانه ها شاد باشند...
دوباره گیتارها به صدا درآیند
دوباره کولی ها به رقص آیند....
دختر فراش باشی
با دامن خشخشی
عاشقتو می کشی....
چه کسی می داند
آدمی چگونه به یقین می رسد؟
اما بی شک گواهانی هست
در درون ما
در وجود آدمی
مثل آن دمی
که اشک های نم نمی
چکیده شد کمی
به روی نامه ام برای تو
و پاک کرد
جمله های مبهمی
که ناشیانه فاش کرده بود
نهفتن غمی
سیب های زرد با لکه های قرمز را دوست دارم
چون مثل صورت تو هستند
وقتی خجالت می کشی
توپ های قرمز وقتی می غلتند
مثل تو وقتی که هستی..
در سرزمین شاید فردا جور دیگر
تو از آزادی کامل برخورداری
اما به صورت محدود
در سرزمین شاید فردا جور دیگر
کسی برای نابودی جنگلها راهپیمایی نمی کند
چون کارهای مهمتری وجود دارد
درسرزمین شاید فردا جور دیگر
جان انسان ها ارزش چندانی ندارد
چون ما به تولید انبوه رسیده ایم
در سرزمین شاید فردا جور دیگر
من تورا دوست دارم
اما این چیزی را تغییر نمی دهد
در سرزمین من
درسرزمین ما
باید
فردا
جور دیگر...
به سوی تو می آیم
در جاده ای
میان شب
بگو کدام جاده کدام راه
کدام خیابان کدام بزرگراه
مرا به تو می رسانند ؟
با عبور از هر خط سفید احساس می کنم به تو نزدیکترم
خطهایی که دنبال هم ردیف شده اند
در تمام جاده ها خیابان ها و بزرگراه ها
و مرا با با خط چینی به تو وصل می کنند
بگو کدام خط سفید کدام خط زرد
کدام خط ممتد کدام خط منقطع
مرا به تو می رساند؟