سرگیجه

زندگی مانند یک خواب است از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی هیچ چیز یادت نیست یک جور سرگیجه که که خیلی زود بر طرف می شود

سرگیجه

زندگی مانند یک خواب است از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی هیچ چیز یادت نیست یک جور سرگیجه که که خیلی زود بر طرف می شود

این که زبانم را گاز بگیرم
یا همان ماهی ای باشم
که برای سرخ کردن آماده می کنی

چاقویت را تیز کن
... و نمکدان را به من بده
من به پاشیدن نمک روی زخمهایم مبعوث شده ام
و قاریان کتاب مقدسم
مردم را به زیبایی دستهایت بشارت می دهند
وقتی در آشپزخانه
تکه های ماهی را با چاقو می بری...

که زیر یوغ است
که خونریزی می کند
ستاره می شوم
می افتم توی دامنت

همه نگاه های بی اعنتاست
که جلادی می کند
باد می شوم
می وزم میان موهایت

...
خطیب جمعه
خون رگهای مرا می خواهد
زخم می شوم
بی آرزوی مرهم ات.

جمعه 91/12/4، خیابان انقلاب

تو زیبایی
و من تا ابد
به زبان فارسی خواب می بینم
گام های توست
که این خاک را مقدس می کند
و اشکهای من است
که خنده های تو را جاودانه می کند

این همه تلخم اگر
نگاهبان نکبت های چند هزارساله ام
و به خاطر این است
که زندگی
روی بی آبروی اش را به من نشان داده است
تو اما از شادی بگو
از هلهله ی کودکانت
که بادبادکهاشان را به باد می سپارند
آن زمان که من بر باد می روم

...
بگذار تمام سیاهی ها
دود سیگار من باشد
که بر ریه هایم رسوب می کند
تا هر چه شادی هرچه آزادیست
نصیب تو باشد

این روزها
شکوفه های سپید
چه پافشاری می کنند
پیغامشان را
که بهار آمده است
نمی دانند اما
زمستان خاکستری تهران
چه سخت
از خاطر ما آدمها می رود

خواب های من آن قدر بلند اند
که همیشه در آسمان گم می شوند
و ماهی های قرمز عید
آن قدر که کوچک اند
همیشه فراموش می شوند
و شعر های من
آن قدر ساده اند
که تو هیچ وقت جدی شان نمی گیری