این همه تلخم اگر
نگاهبان نکبت های چند هزارساله ام
و به خاطر این است
که زندگی
روی بی آبروی اش را به من نشان داده است
تو اما از شادی بگو
از هلهله ی کودکانت
که بادبادکهاشان را به باد می سپارند
آن زمان که من بر باد می روم
... بگذار تمام سیاهی ها
دود سیگار من باشد
که بر ریه هایم رسوب می کند
تا هر چه شادی هرچه آزادیست
نصیب تو باشد